دیشب اصلا خوب نخوابیدم.هر بار که حالش بد میشد و از تخت بیرون می‌امدم یادم میافتاد فردایش روز شلوغی دارم

اما او مهمتر بود، با خودم گفتم صبح میتوانی هرچه خواستی بخوابی اگر نشد حتی برای کنفرانست هم نرو یک کاریش میکنی.بالاخره نزدیک ۵صبح خوابیدم.

میخواستم‌ بیخیال برنامه‌هایم شوم اما رفتم،آنهم منی که استاد فرار کردنم . ساعتهای بین کلاس به نمازخانه پناه بردم و در حالی که به سجده‌های تند تند دختری آنطرف تر نگاه میکردم و به این‌فکر میکردم که اینکه در کشورهای اسلامی لااقل به اسم نمازخانه در خیلی اماکن جای خواب داریم هم بد چیزی نیست خوابم برد.

به کلاس‌هایم رسیدم، با چای و خواب نیمروزی سر پا ماندم و از کنفرانس ۵نمره‌ی کاملش را گرفتم.

در راه برگشت به این فکر میکردم که چه کارهایی که از پسشان برمی‌آمدم اما فرار را بر قرار ترجیح دادم.حیف


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها